اما تا چشمم به جمال اتوبوس افتاد که در ایستگاه منتظر مسافر ایستاده، سرمای هوا را فراموش کردم و چشمهایم روشن شدند. تیز خودم را کشاندم بالا. رادیوی اتوبوس روشن بود و آهنگ قشنگی پخش میکرد. برعکس همیشه اتوبوس پراز جا و صندلیها خالی افتاده بودند. به انتخاب خودم یک صندلی تر و تمیز و سالم که زخم و زیلی و از ریخت و قیافه افتاده نبود، در ردیف جلو پیدا کردم و نشستم.
طولی نکشید که مسافرها یکییکی آمدند. سر که برگرداندم قسمت زنانه پر بود و در قسمت مردانه چند نفری ایستاده بودند. در این موقع راننده هم بالا آمد و بلافاصله درها را بست و راه افتاد. داشتم از زور خوشحالی دیوانه میشدم. حسابش را که میکردم سوار اتوبوس بلیتی شده بودم و مجبور نبودم بابت اهن و تلپ اتوبوس بخش خصوصی هفت هشت برابر پول بدهم؛ صندلی خالی گیر آورده بودم و برای خودم راحت روی صندلی لم داده بودم.
راننده مسافرها را معطل نکرده و رادیویش را هم روشن کرده بود تا با آهنگش حالشان جا بیاید. دیگر از دنیا چی میخواستم؟ داشتم از زندگیام لذت میبردم که راننده با صدای بلند داد کشید «بلیتها رو جمع کن بیاد جلو.»
لبخند پهنی روی لبهایم نشست و بلیتم را بالا گرفتم و با آن یکی دستم کتابم را روی زانو باز کردم. هنوز مزه روی صندلی نشستن زیر دندانم بود و داشتم میرفتم تو خودم و کتابهایم، که ناگهان از چند صندلی عقبتر سروصدایی بلند شد. کتاب را بستم و به طرف صداها برگشتم.
ردیفهای عقب دو تا مسافر گنده حرفشان شده بود. با صدای بلند یکی این میگفت و یکی آن. اولی میگفت: «اگه مردی ایستگاه بعدی پیاده شو تا نشونت بدم» و دومی جواب میداد: «کاری نکن بزنم دک و دندهات را خرد و خمیر کنم» و هر چه به دهانشان میرسید نثار هم میکردند، بعد در یک چشم به هم زدن پریدند به هم، حالا نزن کی بزن!
مرد عقبی که کنارش پسربچه 6-5 سالهای نشسته بود و انگار بچهاش بود، دستش را کرده بود تو صورت مرد جلویی و تقلا میکرد انگشتهایش را بکند توی چشمهایش، اما چون عینکی بود با ضربهای عینک را از روی چشمهایش پراند و عینک روی چشمهای مرد یکوری ماند. در این گیرودار صورتش را هم برگردانده بود طرف پسرش و گفت: «عزیزم چیزی نیست، یه وقت نترسیها!»
من که میدیدم از جماعت آقایان و خانمهای مسافر هیچ اعتراض و حرکتی صادر نمیشود، به قصد پا در میانی و برگرداندن اوضاع به خوشی، کتابهایم را روی صندلی جا گذاشتم و به
بغل دستیام که یک آقای جاافتادهای بود، سپردم تا مواظبشان باشد و با قدمهای استوار رفتم تا سوایشان کنم. به نزدیکشان که رسیدم میخواستم خیلی باادبانه حرف بزنم تا حرفم اثر کند، بنابر این بادی به غبغب انداختم:
«آقایان بس کنید، از اول صبحی... حیف از جوانیتان نیست... مردم بهتون میخندن» و حالت بزرگ منشانهای به خود گرفتم تا آنها را سوا کنم، اما انگار آنها کر بودند. چاک دهانشان را باز کرده و جلوی آن همه زن و مرد لیچار بار هم میکردند و مشت و لگد میپراندند. مسافرهایی که ایستاده بودند اصلاً تو حال و هوای سوا کردن نبودند و بیتفاوت نگاه میکردند. دوباره بادی در غبغب انداختم و گفتم : «الانه که همدیگر رو لت و پار کنن.» اما کسی پا پیش نمیگذاشت؛ زیر لبی گفتم:
«از دست خانمها هم که کاری ساخته نیست.» و خودم را انداختم وسط شان، داشتم سوایشان میکردم که مشت محکمی حواله صورتم شد و پشتبندش دستی در هوا چرخید و خوابید پس گردنم که گل و گردنم سوخت. تو این هیرو ویر از عقب اتوبوس زنها تکانی خوردند و با داد و هوارشان مسافرهای دیگر را خبرکردند. صدایشان میآمد که «چرا لالمونی گرفتین؛ یه حرفی بزنین؛ یه کاری بکنین؛ بچه مردم رو از زیر دست و پا بکشین بیرون؛ اینو که کشتن.»
فریادهای اردوی خانم ها کار خودش را کرد و مردها به جنبوجوش افتادند. در این گیرودار دوباره ناگهان دستی از هوا آمد و خوب و گیرا شترق پشت گردنم نشست. پس گردنی صداداری بود! راننده اتوبوس ترسید و رادیو را خاموش کرد و بیخیال ایستگاههای بین راه گازش را گرفت. در این موقع مردم ریختند سوایشان کردند و دستی هم پشت گردن مرا گرفت و از میانشان بیرون کشید. کمکم از خر شیطان پیاده شدند و از جوش و جهل افتادند.
آرامتر که شدند یکی پرسید: «چیشد به هم پریدید؟» مردی که پسر بچهای همراهش بود و عقبتر نشسته بود گفت: «هیچی، بهش گفتم این بلیت رو بده جلو، بهش برخورد، گفت مگه من شاگرد شوفرم، بعدش یه حرفی زد...» و بلافاصله رو به پسربچه گفت: «عزیزم نترسیدی که، آبارکالله!» من کتک خورده و با لب و لوچه آویزان برگشتم روی صندلیام نشستم. کمکم با فکرم پل زدم، اما این بار عوض رفتن تو خیالهای خوش و پردامنه، رفتم تو فکر دعواهای مردم.
پیش خودم میگفتم آدمهایی که با هم دعوا دارند در سه طبقه جای میگیرند. یا یک نفرشان مخش عیب دارد. یا هر دو نفرشان مخشان قاطی پاتی شده و یا این که هر دو نفرشان قاطی دارند، نفر سومی کتک خورش ملس است.